کاشت، داشت، برداشت! فرآیندی که باید طی کرد

آدمیزاد گاهی گیر می کند! وسط راه آمده اش! یک هو حس می کند در سربالایی گیر کرده است! این گیر کردن هم دلایل مختلفی دارد:

  • یک دلیلش مثلا می تواند ضعیف  بودن موتور ماشین باشد
  • دلیل دیگرش می تواند عاملی باشد که یک هو باعث شده آدم وسط سربالایی یک ترمز بیجا کند. همین نیروی موتور را می گیرد! ماشین دیگر بالا نمی رود! چه کار می توانی بکنی؟! هیچ فقط لعنت بفرستی به آن پدرآمرزیده ای که وسط راهت بیخودی سبز شد!
  • گاهی هم ترافیک است دیگر! باید صبر کنی! اینقدر صبر کنی تا راه باز شود.
  • گاهی هم موتور سوزانده ای حواست نیست! بیخودی گاز می بندی به ماشین! راه نمی رود که هیچ! تازه می فهمی فاتحه ماشین را هم باید بخوانی…

 

من هم راستش را بخواهید مدتی است در سربالایی گیر کرده ام. گاهی حس می کنم نیرویم برای راه کافی نیست (ضعف موتور ماشین)! گاهی حس می کنم خستگی عمیق ، این کرونای لعنتی و کار زیاد، به کل نا آرام و بی انگیزه ام کرده است (موتور سوزاندن)، گاهی هم فکر می کنم این نیز بگذرد! خنسیِ کار است! باید باشد و چاره ای جز صبر ندارم (ترافیک جاده)! به هر حال! اما بیشتر شک ام به آن ترمز بی جا می رود!

چیزهای زیادی باعث ترمزهای بی جا در سربالایی می شوند. فقط کافی است که یک کم فکر کنیم!  یک گاوی که یک هو وسط جاده پیدایش می شود؛ یک ماشین مدل بالا که خیلی راحت گاز می دهد، از تو سبقت می گیرد و بعد جلویت سبز می شود! راه تورا سد می کند، اما باز دوباره راحت گاز می دهد و به راهش ادامه می دهد؛ و تو می مانی و سربالایی و موتوری که دیگر نمی کشد راه بیفتد؛ یک حرف بی جا، یک “نه” بی موقع، خلاصه دلیلش هر چه می خواهد باشد! نتیجه اش این بی حوصلگی مزخرفی است که نگاهم به زندگی را محدود کرده و قشنگی هایش را برایم سانسور می کند.

امروز سوزن ریز و تیزی برداشته بودم! افتاده بودم به جان زخمم که ببینم چه مرگم است. کار سختی است! درد دارد… اشک هم دارد! اما بعد از مدتی آن چرک مزخرف از دل زخم خارج می شود و درمان قطعی می شود.

امروز فهمیدم همیشه هم تقصیر من نیست! شرایط کلی را می گویم. حس کشاورزی را داشتم که فصل “کاشت” حالش خوب است. امید به محصول آینده اش سر پا نگهش می دارد. تازه اول کار است و انرژی اش کامل است. با تمام قوا تلاش می کند.  فصل “برداشت” هم که معمولا، اگر همه چیز خوب پیش رفته باشد، به احتمال زیاد حالش خوب است. می ماند این فصل “داشت” لعنتی! یک دوره طولانی، غیر قابل پیش بینی، پر زحمت و بدون کنترل روی شرایط محیطی!

زندگی من هم در خیلی از ابعاد، الان در دوره “داشت” به سر می برد.

  • پسر کوچکی دارم که نگهداری و نظارت مطلق می خواهد تا رشد کند!
  • پروژه درسی دارم که سه سال از زمان “کاشت” آن گذشته و تا زمان “برداشت” هم یکسالی حداقل زمان باقی است! حالا اگر این وسط باران به اندازه نبارد، زمین همکاری نکند، محصول آن چیزی نشود که انتظارش را کشیده ام، دیگر واقعا نمی دانم!
  • اجتماع کوچکی ساخته ام که از زمان “کاشت” آن یک سال می گذرد، اما هنوز نتوانسته ام وقت کافی برای آن بگذارم تا امنیت اجتماعی برداشت کنم.
  • روزی در حد چند قدم زبان می خوانم، دانه اش را چندسالی هست که “کاشته ام”، اما محصول نمی دهد! انگار در مرحله “داشت” مومیایی شده است.
  • همین وبسایت! راه دور نرویم! دو ماهی هست که آن را کاشته ام، اما کلی کار دارد! این هم در فاز “داشت” به سر می برد.
  • برای کمی وقت خالی پیدا کردن و رفع مشکلات درسی ام،  پسرم را به مهد کودک فرستادم. دانه اش را دو هفته پیش “کاشته ام” اما پسرم عادت نمی کند! قرار بود همه چیز خوب پیش برود، اما مرحله “داشت” باز به مشکل خورد! معلوم نیست که محصول ” برداشت” کنم!

امروز نشسته بودم و به بوی ماه مهر فکر می کردم. به پائیزی که شروع شد! به تابستانی که رفت. به برگهایی که در بهار به دنیا آمدند، بزرگ شدند و حالا چندرنگ می شوند و بعدهم در مسیر گذر یک زوج عاشق شاید، له می شوند و به خاک می پیوندند. چقدر همه چیز زود گذشت! گاهی حس می کنم این عمر من است، روزهای زیبایی زندگی من که در آرزوی فردایی بهتر و با سرزنش خودم به خاطر اشتباهات گذشته و حس خودخوری دارد به یغما می رود. گاهی حس می کنم این روزها بیش از هر وقت دیگری به تغییر نگرش نیاز دارم. به نگاهی نو، عینکی جدید! و شاید به کمی صبر و پذیرش! این یکی بهتر است. با خودم فکر می کنم همیشه هم نباید کاری کرد!

گاهی هم باید فقط آرام گرفت! نشست! به هیچ چیز فکر نکرد تا آدم دوباره بازسازی شود. تا دوباره خودم را به تمامی باور کنم و قبول کنم.  باید بنشینم، به آسمان وبازی ابرها نگاه کنم و با خودم بگویم:

درمرحله “داشت” هیچ ابزاری کاراتر از صبر و پذیرش نیست! تو تلاشت را در مرحله “کاشت” کرده ای! نتیجه را واگذار کن!

امروز به خودم کمی استراحت و هیچ کار نکردن هدیه داده ام. دوست دارم لای دفتر و کاغذهایم کمی بگردم و خودم را بین کلماتی که قدیم تر ها نوشته ام پیدا کنم. دوست دارم برای خودم قهوه درست کنم، صدای پاشیدن قطرات آب جوش روی دانه های قهوه را بشنوم و بعد بوی همیشه پیروزِ قهوه را که به آرامی در فضای خانه پخش می شود، استشمام کنم. دلم می خواهد سکوت کنم تا صدای درونم را دوباره بتوانم بشنوم. دلم از هیاهوی بیرون گرفته است. دلم می خواهد جهت دوربین چشمم را عوض کنم تا به خودم نگاهی بیندازم!

ببینم کجای راه را اشتباه آماده ام که اینقدر خسته ام! و یا شاید اشتباه نیامده ام! این خستگی فقط جزئی از مسیر است. مسیری که همه دارند آن را طی می کنند و باید تاب بیاورند. فعلا بروم قهوه ام را بنوشم! وقت برای فکر هست! اما زندگی در حال گذر است. بروم و قدر همین لحظه را بدانم که اگر در نیابمش، این هم از دستم مثل ماهی در می رود.

 

تابان منتظر

دلنوشته

اول مهرماه نود و نه

 

 

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

4 پاسخ

  1. تابان عزیز سلام
    چقدر دلنوشته زیبا و دلنشینی بود. به من که خیلی چسبید.
    به امید موفقیتتون در همه جای زندگیتون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط