داستان چه بود؟
دیروز بین مدیرعامل شرکت و مدیر پروژهی تونل زِمِرینگ بحث تقریبا شدیدی پیش آمد. صدای بحث تا اتاق ما هم می آمد. یاد گرفته ایم کلا دخالت نکنیم! ناگهان درِ اتاق مدیرعاملِ پنجاه ساله باز شد و مدیرپروژهی سی ساله، با قدم های تند و محکم، بی آنکه حرفی بزند از اتاق بیرون رفت، مدیرعامل هم هنوز با خودش و احتمالا دیوارها داشت بحث می کرد و تقریبا داد می زد.
بحث در اتاق مجاور بود، عرقش را اما، من می ریختم! همکار جدید، که هم اتاقیِ من هم است، با همان حالت “پوکرفِیس” و ساکت نشسته بود، گاهی روی ماوس کلیکی می کرد و گاهی خِرت خِرت بیسکویت اش را گازمی زد. قهوه ای برای خودم آوردم تا در کنار یک شیرینی، ارسال گزارشِ فنی ماهانه تونل اینسبروک را با خودم جشن بگیرم. سعی می کردم ادای بی تفاوت ها را در بیاورم. جرعه اول را ننوشیده، مدیرعامل وارد اتاق شد… با توپِ پر!
🤷♂- تو شنیدی من داشتم به مدیر پروژه بد و بیراه می گفتم؟
🙎♀- آره ولی متوجه نشدم داستان دقیقا چیه!
شروع به صحبت کرد. عادت دارد! با اینکه می داند دو تا در میان حرف هایش را می فهمم، بی وقفه حرف می زد. آن آخرها که لهجه اتریشی- اِشتَیری اش هم بالا زده بود و وامصیبتا! من فقط از حالت بدنش، داستان را حدس می زدم. همکار جدید هیچ نمی گفت! فقط مثل بز نگاه می کرد… من هم باید مثل بز نگاه می کردم! کار درست همین بود، اما نمی توانستم. باید قدرت می داشتم و کاملا بی طرف، فقط به حرفهایش گوش می دادم تا آرام شود و برود. اما این کار کلا خارج از توان من است!
آغاز حرف زدن با خود
با خودم دائما می گفتم، تابان! تو نه زبان محاورهی اینها را خوب می فهمی نه فرهنگ کاری شان را! و نه حتی می توانی خودت را با سرعت حرف زدنِ اینها، آن هم در خشم، منطبق کنی! خواهش می کنم حرف نزن! خواهش می کنم!
زبانم را کنترل می کردم، نگاهم از کنترلم خارج می شد و حالِ همدردی با خودش می گرفت. چشمهایم را کنترل می کردم، پاهایم از کنترلم خارج می شدند و می دیدمشان که از پشت میز بلند می شوند و کنار مدیرعامل به نشانه همدردی می ایستند. دست هایم در کنترلم نبودند و دائما به داخل و خارج جیب های شلوارم آمد و شد می کردند. اوضاع کامل که نه، ولی ۶۰ درصد از کنترلم خارج بود. اون وسط ها هم دم به دم می گفتم “من شما را کامل درک می کنم!!”. حالا این درک را از کجایم آورده بودم، خدا داند!
آیا بدجنسی کردم یا این یک واکنش طبیعی انسانی است؟
نمی دانم درک کردنم، از فشارهای سابقی بود که مدیر پروژهی جوان و کمی خودشیفته قبلا رویِ من آورده بود و من حسابی لجش را داشتم یا واقعا حق را به مدیرعامل داده بودم. هرچه بود انگار خیلی هم بی طرف نبودم و خیلی ناخودآگاه طرفِ خودم و مدیرعامل را گرفته بودم! کم کم دیگر نمی توانستم به حرف هایش گوش کنم. زبانم را دائم دور دندان بالایی سمت چپم می چرخاندم! حس می کردم یک سوراخ در دندانم است. از دندان درد و دردسرهایش وحشت دارم. همیشه داشته ام. بعد یاد دردِ زانویم افتادم! قرص غضروف سازم را یادم رفته بود بخورم. فکر تمام بیماری های احتمالی، یک به یک در سرم رژه می رفتند! یک لحظه به خودم آمدم، فهمیدم اضطراب به من حمله کرده است! یکی از نشانه های اضطراب برایم، ترسِ شدید از بیماری بود.
پرده سه: ناهار
وقت ناهار همکار جدید از من پرسید که آیا قبلا از موضوعِ بحث شان خبری داشته ام؟ می شد راحت جواب بدهم خیر! می شد بگویم نمی دانم! می توانستم خیلی راحت طفره بروم و مثل عادت رفتاری خودشان شانه هایم را بالا بیندازم و غذایم را گرم کنم. اما من، باز حرف زدم! یک چیزهایی راستش گفتم و خوب یادم نمی آید چه گفتم و در آخر شانس آوردم که کلمه “استراتژی” در فارسی، انگلیسی و آلمانی یکی است!! گفتم: “تفاوت استراتژی دارند! تا دوشنبه همه چیز درست می شود.”
نفهمیدم چه شد که باز اضطراب من را به جاده “حرف های نامربوط زدن” کشاند! چرا نمی توانستم فقط بنشینم و حرف نزنم؟!؟! بی هیچ ربطِ خاصی به داستان، گفتم: “آرزو دارم روزی زبانِ آلمانی ام انقدر خوب بشود که هم خوب بشنوم و هم منظورم را راحت انتقال دهم، حدس خودم دو سال دیگر است!”
حرفم برای او قطعا بی ربط بود و با خودش احتمالا می گفت: “حالا تو این وسط چی می گی واسه خودت! به من چه که چه آرزویی داری!!” ولی من ربطش را خوب می فهمیدم! حسرتم را برای اینکه سوادِ کاری و حتی گاهی مدیریتی ام در حدِ یک انسان چهل ساله بود اما قدرت بیان، انتقال موضوع، احساسات و پیشنهاد هایم در حد توانِ کلامیِ یک بچه پنج ساله! انگار جایی درونم به مدیر پروژه داشتم غبطه می خوردم! دلیل اضطراب را فهمیده بودم! انگار خودم را جایی دیگر می دیدم اما نمی توانستم حرفی بزنم.
راستش از غبطه ها خوشم می آید. همیشه جایی برای خودم می نویسم شان! چون چراغ راهِ آینده و تصمیم گیری هایم هستند.
شروع دردِ بد درمانِ نشخوار ذهنی
مدیرپروژه دوساعت بعد برگشت. کارش را از سر گرفت. هر دو مدیر از کنار هم رد می شدند ولی به هم نگاه نمی کردند. همکار جدید هم همچنان گاهی کلیکی روی ماوس می کرد و خرت خرت بیسکویت گاز می زد. حال من اما همچنان بد بود. نشخوار ذهنی آلوده ام کرده بود. به واکنش ها و تمام حرفهایی که زده بودم فکر می کردم. نکند آبرویم رفته باشد! نکند باز حرفِ بی ربطی زده باشم، نکند همکار جدید به غبطهی پنهانی من به مدیر پروژه پی برده باشد! نکند فهمیده باشد بدم هم نیامده که به او توپیده اند و آن بُتِ خودشیفته هم، گاهی می تواند ترک بخورد.
آن شب هم با تمام افکار آلوده من گذشت. مریض هم شدم راستش! پای تلویزیون نشستم و سریال ترکی دیدم که نیاز به هیچ آنالیز و فکر کردنی نداشته باشد. چیزی که فقط خسته ام اکند تا بخوابم.
روز از نو، روزی از نو
امروز جمعه است! یک روز خوابیده ام، سر کار هم نرفته ام. حال جسمی ام کمی بهتر است و طبق روال باید همه مسائل دیروز در ذهنم تمام شده باشد. باید بتوانم برنامه ریزی کنم و از جمعه ام، این روز طلایی در هفته لذت ببرم. آیا می توانم از ادامه مذاکرات در مغزم خلاص شوم؟ آیا می توانم بگویم به درک هر چه که گفتم و هر چه که خواهد شد و به روالِ زندگی برگردم. یا بگویم:
آدمها همیشه در ذهن شان به خودشان فکر می کنند نه به تو! خلاص!
نتیجه:
راستش توانستم! کمی به لپ تاپ وررفتم! کارهای هفته را بستم. بعد از کیکی که دیشب پخته بودم یک تکه برداشتم و با چای گرم خوردم. یک ماهی بود که تصمیم داشتم یکی از کابینت های آشپزخانه را مرتب کنم، همه چیز را ریختم بیرون، عسل های مالیده شده به کف کابینت را تمیز کردم. سهراب پاکزاد هم برایم دختر چشم ابرو مشکی می خواند. تمیزی کابینت و دورریختن وسایل اضافی حالم را جا آورد. بعد دفتر برنامه ریزی ام را باز کردم، روز را نوشتم. لباس پوشیدم رفتم پیاده روی و کیف آفتابِ تازه بیرون آمده بعد از هشت روز هوای ابری را بردم. بعد با خودم گفتم می خواهد چه بشود؟ من همینم! با همین خطاها، با همین رفتارها، با همین حال روحی که گاه در کنترلم است و گاه نیست! به درک! از دوشنبه کمتر حرف می زنم. مثبت می مانم. به کار فعلی خودم تمرکز می کنم و تا می توانم المانی ام را رشد می دهم!
هر آدمی باید بتواند فارغ از غم ها، حسرت ها، حسادت ها، هیجان ها، دلشوره ها و شادی هایش، به مسیر اصلی زندگی اش برگردد! مسیری که در حال ساخت و طی کردنش است. امروز به مسیر اصلی ام بازگشتم.
تابان منتظر
14 نوامبر 2024- آبان ماه 1403
آخرین نظرات: