داستان چه بود؟
هفته پیش با سه تا از همکارهایم رفته بودیم ناهار بیرون. اگرچه در فرهنگِ اتریش بسیار رایج است که هرکس، در رستوران هزینه خودش را بپردازد، اما به پیشنهاد یکی از مدیرپروژه ها، هر بار یکی از ما هزینه کل را حساب می کرد تا هر بار معطلِ حساب و کتاب نشویم.
🤷♀من که طبق یک پیش فرضِ روحی و ذهنی، متاسفانه و ناخودآگاه هرچه اینها می گویند قبول می کنم حتی اگر منصفانه نباشد. این یکی از امراضِ رایجِ من و بسیاری از ایرانی های مهاجر در اولین برخورد با آدمهای جدید، مخصوصا آدمهای اتریشی است! ناخودآگاه روی مان نمی شود سازِ مخالف بزنیم. البته کلا آدمِ سازِ مخالف زنی هم نبودم.
مثلا من شخصا عادت ندارم هیچ نوع نوشیدنی ای با غذایم بخورم، اما خب وقتی نوبت من باشد باید هزینه ای حدود ۳۰ یورو بابت شش نوشیدنیِ دو همکارم را اضافه بر پول غذا بپردازم !!یا قهوه و چای، بلافاصله بعد از غذا را اصلا دوست ندارم ولی خب هر بار باید حدود ۱۵ یورو هم اضافه برای قهوه و شیرینی کنارش برای آنها حساب کنم! بگذریم! ما سه تا همکار این قانون را رعایت می کردیم تا نفر چهارم به تازگی به ما اضافه شد!
ساز مخالف
دورِ اول همه هزینه غذا را پرداختیم و او هر بار فقط گفت ممنون و به رویش نیاورد. ما هم به روی مان نیاوردیم!
دور دوم هم همگی به احترام تازه وارد بودن و سنش، هیچ نگفتیم و حدس زدیم قانون را متوجه نشده! هر بار موقع صورتحساب می نشست و به افق خیره می شد! همین! و آخرش هم خیلی خسته طور می گفت، ممنون!
دور سوم، مدیر پروژه مان موقع صورتحساب به او گفت، برویم حساب کنیم؟ گفت: “برویم!”
باز هم دست در جیبش نکرد و باز گفت ممنون و منتظر شد یکی حساب کند! مدیر پروژه مان رویش را سفت کرد و گفت: “قرار بود نوبتی حساب کنیم، ایندفعه نوبت توست!”
من، کاسه داغ تر از آش
قطات عرق از پشت کمرم شروع به حرکت کردند! گوش ها و لپ هایم کاملا رنگ عوض کرده بودند. هیچ حرفی نمی توانستم بزنم و دستهایم قفل شده بود تحمل این وضعیت برایم خیلی سخت بود. در ایران فقط تعارف و “جانِ من ایندفعه رو مهمونِ ما باشین” و ” نه داداش! به جان شما نمیشه” دیده بودم! این چه وضعیت سمی بود که در آن گیر کرده بودم! هیچکس حساب نمی کرد و مسئول رستوران با تعجب نگاه مان می کرد! خودم هم که جانداشت دوباره حساب کنم. همین دفعه قبل نزدیک ۱۲۰ یورو پول غذا داده بودم!
پرده سه: توی ماشین بعد از ناهار
دردسرتان ندهم، همکار جدید باز هم صورتحساب را پرداخت نکرد! راهش را کشید و رفت و خیلی راحت در ماشین نشست… بعد از اینکه همه سوار شدیم، دوباره خیلی عادی گفت: “ممنون!” صورتحساب را هم همان همکار قدیمی تر که پیشنهاد پرداخت های دسته جمعی را داده بود، پرداخت.
من که در ذهنِ او نیستم و واقعا نمی توانم بفهمم به چه چیز فکر می کرد! شاید با خودش می گفت من که هیچوقت به اینها نمی گویم بیایید برویم ناهار، خودشان دعوتم می کنند!! پس خودشان حساب کنند! شاید هم ربط به شغلش دارد که مسئول مالی است و همیشه در حال دو دوتا چهار تاست و دلش نمی آید از این پول ها بدهد. شاید هم می خواهد با ایستادگیِ به موقعش در برابر یک ایده ناکارآمد و آزار هنده، این رسم بیخودی که بینِ ما راه افتاده را از بین ببرد. اما راستش سوالِ من این بود که چرا من اینهمه مدت نتوانسته بودم مخالفتم را برای پرداخت “یک نفر برای همه” بروز دهم و چطور نتوانسته بودم نا به امروز حتی زیر دِینِ یک قهوه ی اضافه بروم که مهمان بشوم؟
و اما حال من بعد از رودربایستی
کامل شکه بودم و اصلا حرفم نمی آمد! شاید دچار شوک فرهنگی شده بودم. از قضیه حساب نکردن بدتر، همین عادی حرف زدن شان با هم بود! اینکه اینقدر راحت از هر دری باهم حرف می زدند! انگار نه انگار که چند دقیقه پیش اتفاقی افتاده!
روزهای بعد من منتظر تغییرِ رفتاری از طرف بقیه بودم… اینکه مثلا این قضیه ناهارهای دسته جمعی منحل شود! یا مثلا همکار جدید همه را حداقل به یک قهوه دعوت کند! اما تا همین لحظه که من برای تان نوشته ام هنوز هیچ تغییری رخ نداده جز اینکه من کمتر با آنها بیرون می روم! 😄
شاید شناختِ این قبیل تفاوت های فرهنگی بین ما و اینها زمان بر باشد و هنوز برای قضاوت خیلی زود باشد! اما حتما آخر این داستان را برای تان خواهم نوشت! آخر راستش برای خودم هم جالب شده است!
پی نوشت: این اتفاق حتی در اینجا هم اصلا عادی و رایج نیست! چون اینجا معمولا همه خودشان صورتحساب خودشان را پرداخت می کنند.
#تابان_منتظر
اکتبر ۲۰۲۴_ آبان ۱۴۰۳
#داستانک
آخرین نظرات: