جلوی آینه ایستاده ام. به چشمهای پر سوالم نگاه می کنم. به لبهایم که ژوکند وار، نه خنده شان را تقدیمم می کنند و نه ناراحتی شان را. حال عجیبی است اسیر شدن در غریبگی! برای کسی که ادعایش رفاقت با خودش است، این صورت، بدترین شکل نمایشِ تحقیر در دنیاست! اینکه خودت در آینه به خودت بگویی، نه جانم! اینقدرها هم که فکر می کردی عیاق نیستیم ها!
به نگاه کردن به خودم ادامه می دهم. یقه سه سانتی متری پلیور مشکلی ام که تا نصفِ گردنم را پوشانده، به صورتم می آید! دیروز در عکس یک دختر جوان که با برگهای پائیزی، عکسی از خودش منتشر کرده بود، ایده لباس مشکی پوشیدن در پائیز را گرفتم. بد هم نبود! همیشه پائیز که می شد، نارنجی و قرمز و زرد و یشمی انتخاب هایم بودند. اما تغییر را دوست دارم. همیشه دوست داشته ام. امروز پلیور سفید و مشکلی با خطوط راهراه موازی اما نامنظم را از کشوی لباسهایم برداشتم و با دامنی کوتاه، که آن هم طرح های نامنظم سفید و مشکی داشت ست کردم. جوراب شلواری مشکلی و نیم بوت های مشکی! امسال سفید و مشکی را برند اُرزای هم برای پائیز انتخاب کرده است. دوست ندارم دوباره لباس بخرم، از همین هایی که دارم بهترین استفاده را می کنم. ترکیب سفید و مشکیِ نامنظم خوبی در آمده! از آن ترکیب هایی که در عین نامنظمی، چشم نوازند. به نظرم کمی خاکستری هم نیاز دارد! سفید و مشکی بودنش را دوست دارم، اما خاکستری، تیزی اختلافشان را کم می کند. شاید پل ارتباطی برای رفاقت بیشتری بین شان بشود.
چشمهایم کم کم نور پیدا می کنند. انگار می خواهند به حرف بیایند. نورِ نارنجی نگرانی! نگرانی از روز اول مهدکودک فرستادن پسرم بعد از چهارده روز! چهارده روز آنتی بیوتیک، ضعف، تجدید قوا و دوباره رفتن به محیط جدید! اینقدر که تغییر را برای خودم دوست دارم، برای او دوست ندارم. انگار کسی نیشگونی از روحم می گیرد وقتی باید دردِ تغییر را به اوهم تحمیل کنم. از قدرت خودم آگاهم، از قدرتِ او نه! می ترسم اورا از محیط امنش خارج کنم و بدن کوچکش را دوباره در آماج ویروس و باکتری های جدید قرار دهم. اما طولی نمی کشد که چشمهایم یادم می آورند که او هم آدم است. یکی مثل من! باید تغییر کند، رنجش را بپذیرد، محدوده امنش را رشد دهد و برای زندگی دوگانه فارسی- آلمانی اش آماده شود.
یک ساعت و نیم امروز پیاده روی کردم در جاده زندگیِ خودم، از بیست سال پیش تا به حال رفت و آمد می کردم.برایم مابری باران زا درونم آمده بود که مژده باران می داد، منتظر بود که بگویم بله و او ببارد! باران امید، تگرگِ تغییرو بعدهم پرورش باغچه آرزوها. نمی توانستم وقفه ای بیندازم. بی صبرانه می خواستم ببارد و مرا به مسیری که همیشه آرزویش را داشته ام، یعنی نوشتن، رهسپار کند. می خواستم هر طور شده به شاخه ای هرچند نازک از درختِ قطورِ نوشتن متعهدانه، خودم را وصل کنم. می خواستم لباسی نو، به تنِ آرزوی بیست ساله ام کنم که دوباره جان بگیرد و از پستوی خیالم، با اعتماد به نفس بیرون بیاید و خودی نشان دهد. می خواستم به هر نحوی، مسیر نوشتن را هم در کنار مسیرِ زندگی درسی و خانوادگی ام نگاه دارم. اما می ترسیدم که نکند کم بیاورم.
با این هیجان شدیدی که زیر رگ هایم می دود چه کنم! امان از هیجانی که امروز نمی گذارد با تیک تیکِ عقربه های ساعت بالای سرم، همگام شوم. همه چیز را ظاهرا پذیرفته ام، اما قدرت هورمون های درونم خیلی بیشتر از اینهاست! آنها هنوز نپذیرفته اند و بی وقفه کورتیزول ترشخ می کنند. ساعت امروز تندتر از من حرکت می کند. سرم را بالا می کنم؛ نیم ساعت، یک ساعت، دوساعت گذشته است. انگار دوباره در منحنی زمان- مکان اینشتن گم و گور شده باشم. جایی در هزار توی افکار گذشته و آرزوهای تازه جان گرفته آینده و وضعیت پر دغدغه حال حاضرم گیر کرده ام و این درست همانجا است که ساعت و زمان بی اعتبار ترین مفاهیم روی زمین می شوند. مثل کسی شده ام که تمام محتویات کمدش را جلوی پایش خالی کرده باشد تا مرتب شان کند! اما از حجم کارِ روبرو، جرأت شروع ندارد.
کمی ترسیده ام. ترسِ مثبت! ترسِ ناشی از عشق! ترس ناشی از ملاقات با عشق زندگی ات که می دانی دیر یا زود، تمام زندگی ات را مال خودش می کند. ترس از روبرو شدن با کاری که با تمام وجود عاشقش هستی و می ترسی که رنگ غالبش، تمام رنگهای زندگی ات را ببلعد. من عاشق نوشتنم. عاشق خواندن! عاشق بودن در جاده بی انتهای فلسفه و روانشناسی و ادبیات ! عاشق بودن در هوای کلمات، نفس کشیدن صفحات خالی کاغذ یا انباشه از جوهر سیاه. من عاشقم! یک عاشق که مدتها خودش را از عشقش دور کرده است. حالا عشقم سرزده پیدایش شده و دارد از روزهای با هم بودن مان در یک کلبه چوبی، در یک جزیره ای رویایی در جنوب اقیانوس آرام حرف می زند! عشقم می گوید می توانیم تا آخر عمرمان باهم باشیم ها! می توانیم همیشه به هم نگاه کنیم، صدای همدیگر را بشنویم و با هم خلوت کنیم. می گوید یک لحظه چشمهایت را ببند و فقط تصور کن. چشمهایم بسته است، به من نزدیک می شود، مرا می بوسد و این یعنی ختم جلسه!
خلوتی که پیشنهاد کرده است را هم دوست دارم، هم از آن می ترسم. خلوتی که تمام شلوغی ذهن و دنیای بیرونم را خواهد بلعید. خلوتی که شاید مرا از هدف علمی و کارم ام در دنیای بیرون قطع کند. دوباره به بلوز سیاه و سفیدم نگاه می کنم. انگار کمی خاکستری بخواهد.
نور نارنجی چشمهایم، به کهربایی تغییر رنگ می دهند. بوی امید می آید. شاید هم اینقدر عشقِ سازنده ای باشد که اجازه دهد در کنار خودم و خودش، آن دیگری، یعنی زندگی علمی ام هم، به زندگی آرامَش کنارمان ادامه دهد. از جایی به بعد، او از جزیره می رود، می مانیم خودم و خودش! حدس می زنم که عشقم، وضع فعلی ام را درک کند و اجازه دهد هفت، هشت ماهی، سه تایی زندگی کنیم و بعد بمانیم و من و او! فعلا حقیقت واضح این است که عشقی که سالهای دور گمش کرده بودم، دوباره پیدایم کرده است. اما حالا بزرگتر، بالغ تر، خوشتیپ تر و جذاب تر شده و گذشتن از او اصلا کار ساده ای نیست.
نگاهم به ساعت می افتد. باز این عقربه ها کار خودشان را کرده اند. درست مثل هجده سالگی ام شده ام. همان شورِ دیدار، همان داغیِ پوست تن، همان ذوق ذوق کردن عضلات ران و بالای ران، همان گرمی گوشها و سردی انگشتهای دست. من این حال را خوب می شناسم. این حالِ هیجانِ عاشقی است. حالی که قاتل تمرکز، قاتل فعالیت نیمکره راست مغز و قاتل هر تفکر صلب و سخت مردانه است. این حال برایم رخوت، حال خوب و روانی در رودخانه وحشی روحم را می آورد. نئشگی! و همه این حالها فقط اثرات جانبی نزدیک شدنِ عشقم، یعنی آروزیِ نوشتن، آن هم بصورت منظم و هدفمند و بودن در فضای تولید محتوای متنی است.
ساعت تندتر می دود. بلوز دامن مشکی سفید را هنوز بر تن دارم. به صفحه کاغذ سفید جلویم نگاه می کنم. پر شده است از نقاشی های عجیب اما معنی دار. به سرم می زند لوگو کشیدن را هم تمرین کنم. چقدر وقتی غرق در حرف زدن با نیمکره چپم بودم، اشکال جالب با رنگ بندی های موزون کشیده ام. چراغ زرد رنگی در چشم هایم روشن می شود. اینکه می توانم نقاشی بکشم، می توانم کودکانه و نه استادانه، لوگو طراحی کنم. می توانم بیشتر و بیشتر در فضای کلمات غرق باشم! اصلا چه کسی گفته که من باید درمسیری که آزار می بینم، اینهمه خودم را نگه دارم. یاد نسیم مرعشی می افتم! یا رضا امیرخانی مثلا! یا تمام کسانی که از شاخه مهندسی، گریزی به ادبیات زده اند و بعد انگار خودشان را در حوضچه اکنون، معلق کرده باشند، دارند لذت می برند.
دلم بدجور تغییر مسیر می خواهد. دلم ویرانگری و بعد آفرینشگری می خواهد. دلم می خواهد خیلی آرام، بی آنکه کسی شک کند، بی آنکه کسی نگاه یا قضاوتم کند، بی آنکه خودم حتی متوجه این تغییر سخت بشوم و چوبِ تأدیب خودم را دست بگیرم، مسیر عوض کنم. حالا که جاده جدیدی به رویم باز شده است، دلم می خواهد قدرش را بدانم. دلم می خواهد ابر باران زا ببارد. باران تغییر روی پوست خسته ام جاری شود. خیس شوم. جان بگیرم. چترم را ببندم و با چشمانی بسته، مست از بوی باران، به شهودم ایمان بیاورم و مسیر عشق را بر مسیر منطق غالب کنم. هوا، هوای پائیز وعاشقی است! شاید وقتش شده است، شاید!
گردنبند و گوشواره های خاکستری- نقره ای ام روی پاتختی افتاده اند. برشان می دارم و به گردن وگوشم می اندازمشان. نگاهی در آینه می کنم. انگار که لباس کامل شده باشد. تیزی سفید و سیاهی لباس کم شده! ترکیبش با خاکستریِ گردنبند و گوشواره را دوست دارم. ترکیب آرام تری است. ترکیبی که اجازه زندگی به یک طیف می دهد. یک طیف که می خواهند زنده بمانند و زندگی کنند و من اجازه سرکوب و کشتن هیچکدامشان را ندارم.
عقربه های ساعت، به ساعت دو بعدازظهر نزدیک می شوند. باید بروم پسرم را از مهد کودک بیاورم. یک بار دیگر نوشتار درمانی کمکم کرده است. کلمه ها خودشان به کمکم شتافته اند تا ترکیبی معجزه وار بسازم. ترکیبی که زندگی ای آرام و مسالمت انگیز را برایم میسر می سازد. کلمات روی صفحه سفید کنار هم نشسته اند و اجاه داده اند، هر چند روی کاغذ، من ونوشتن و درس کنار هم زندگی کنیم. این مثلث برمودا!
ترکیب سفید و مشکلیِ لباس و زیورآلات خاکستری را دوست دارم! به نظرم ترکیب قشنگی است. یا بهتر بگم، ترکیب موزونی است!