روز پنجشنبه حدود یازده ظهر صدای تق تقِ خوردن درِ قابلمه روحی و قل قلِ آب توی قابلمه با صدای سرفه های بی امان پیرمرد هاف هافو درگوش راست و صدای دادهای ارسلان از بلندگوی موبایل درگوش چپم مثل ضربات تبر به درخت، بی وقفه وارد می شدند. پنجره را بستم تا صداي رعدو برق هم دلهره ام را بيشتر نکند. به جهنم که هود خراب بود و بوي غذا در خانه مي پيچيد. به جهنم که ساسان دوباره مي آمد و قيل و قال راه مي انداخت. بي آنکه بتوانم به گفته هاي ارسلان گوش دهم، زيرچشمي به پيرمرد که در اتاق پذيرايي به ديوار روبرويش خيره شده بود، نگاهي کردم و ارد اتاق خواب شدم.حالا مي توانستم کمي بلندتر حرف بزنم، اينجا صدايم به پيرمرد نمي رسيد. در را پشت سرم بستم و در حاليکه به در تکيه داده بودم، فقط یک لحظه فریاد زدم: «ارسلان! بس کن! چرا نمی خوای بفهمی؟ گوشتو باز کن، بهت می گم همه چی رو فهمیده، شک ندارم! این عوضی اینهمه مدت خودشو به کری زده بوده و همه چی رو مطمئنا تا حالا به ساسان گفته، بفهم ارسلان بفهم، همه چی داغون شد. تورو خدا یه کاری بکن، الان رفته اصفهان، امشب می رسه، من وقت ندارم با تو کل کل کنم.»
گوشی را قطع کردم وآن را روی تخت پرت کردم. سراسیمه چند تا مانتو و کفش دیگر هم به وسایل ومدارک ریخته شده در چمدان اضافه کردم و بعد هم به زور آن را بستم. یک تکه پنبه از قوطی روی میزتوالت برداشتم و آن را به شیر پاک کن آغشته و سپس سیاهی زیر چشمهایم را پاک کردم. کار از گریه و زاری گذشته بود. باید کاری می کردم. فقط چند ساعت از شنیدن جمله معروف ” امشب می یام و تکلیفتو روشن می کنم” گذشته بود. و حالا این من بودم که با تصویر زنی هراسان و تنها، در آینه اتاق خوابی که روزی تصویر من و ساسان را کنار هم در برگرفته بود، گرفتار شده بودم. حالا من با سارایی که به تهِ خط رسیده بود، اینجا در این ظهرِ باراني پائیزی چشم در چشم هم چه می کردیم؟ اگر سارای ده سال پیش بودم، شاید الان شجاعت خوردن بیست تا قرص کلنوزپام باهم و راحت شدن از این زندگی و بلاتکلیفیِ قبل از “معلوم شدنِ تکلیفم” را می داشتم. اما از آن سارای قدیم، چیزی جز یک حلزون ترسو که فقط فرورفتن در لاک تنهایی اش را در لحظات ترس یادگرفته بود، هیچ چیز باقی نمانده بود. دوباره صدای مادربزرگم در گوشم پیچید، همیشه می گفت: «اگه درست زندگی نکنی، حتی اگه هیچکس هم چیزی نفهمه، بالاخره ترسی که توی جونت می مونه ریشه خودتو میزنه، به دشمن هم احتیاج نداری، پس به خاطر خودت هم که شده، درست زندگی کن». توان زل زدن به چشمهایم را نداشتم. راست می گفت، موج ترس از پای درم آورده بود و کنترل ذهن و بدنم را به دست گرفته بود. از اتاق خواب خارج شدم و در اتاق را پشت سرم بستم، شاید بهتر بود به هم می کوبیدم، در فیلمها همیشه اینطوری است. ولی من حتی قدرت انجام این کار را هم نداشتم، مطمئن نبودم که با این پاهای لرزان، توان پائین رفتن از پله ها، طی کردنِ حیاط و بعد هم بیرون رفتن از خانه را خواهم داشت یا نه. مادربزرگ راست می گفت، بدجور ریشه خودم را از بیخ زده بودم.
زیر قابلمه آبگوشت را کم کردم، نگاهی به پیرمرد هاف هافوی نشسته روی ویلچیر انداختم، چهره اش از وقتی فهمیده بودم، اینهمه وقت دروغ می گفته، برایم عوض شده بود؛ از زیر ماسک مردِ بی آزار مهربان، انگارچهره مردی انتقامجو مثل یک قناسی بی قواره بیرون زده بود. شلوار رنگ و رورفته آبي رنگش هنوز پايش بود، امروز روز حمام بردنش بود، از همين دوسه متر هم بوي تند بدنش به مشامم مي رسيد ، اما امروز انگار همه چيز چندش آورتر شده بود. هرچه کردم نگاهم بالاتر از مرز لب و دماغش نمی رسید. بی اختیار از چشمهایش می ترسیدم. شاید او هم همین حال را داشت، چه می دانم، شاید از دروغی که اینهمه مدت به ما گفته بود، تمارضی که با آن، این همه سال پسرش را آزار داده بود و از شروع به حرف زدنی ناگهانی، که بوسیله آن زندگی من و ساسان را متلاشی کرده بود، عذاب وجدان داشت و داشت زجر می کشید. “زندگی من و ساسان؟” چه کلمه عجیبی! دیگر هیچ حسی به این کلمه نداشتم و یا در معنایی دقیق تر حال به هم زن تر از کلمه “زندگی”، کلمه دیگری به ذهنم نمی رسید. همانطور که نصفه و نیمه به سمتش برگشته بودم ونگاهش می کردم، گفتم: «آبگوشت روی گازه، صبح پخته بودم، قبل از اینکه بدونم می خوای این الم شنگه رو به راه بندازی؛ ساسان که اومد بهش بگو سارا رفت؛ پیداش نمی کنی؛ زورِ بیخودی نزن». در خانه را باز کردم، سرم را لحظه ای به سمتش برگرداندم وا صدايي بلندتر از صداي هميشگي ام گفتم: «البته اگر دوباره تصمیم نگرفته باشی لال بازی ات رو شروع کنی». دررا به هم کوبیدم و رفتم، درست با همان صدایی که ساسان اکثر روزها در را می کوبید و عربده زنان می رفت. چقدر ساسانی که من می شناختم، با ساسانی که بقیه برایم توصیف می کردند، فرق داشت. درست مثلِ تفاوت صدای کوبیده شدن در از درون خانه و بیرون خانه در راهرو. اولین بار بود که خودم در را به هم می کوبیدم وصدایش را از راهرو می شنیدم.
دقایقی بعد با یک چمدان، در کوچه اقاقیا جلوی در چوبی خانه ایستاده بودم و منتظر رسیدن اسنپ این پا و آن پا می کردم.کاش حداقل، بعد از اینهمه سال گواهینامه ام را گرفته بودم تا حالا مثل فیلم ها در این سکانس، چمدان را در صندوق عقب می انداختم و با یک حرکت سریع، جیغِ لاستیک هارا در می آوردم و بی هدف به سمت خیابان ها می رفتم. نه! دیگر فیلم تمام شده بود، شاید سکانس آخر بود. سکانسی که حتی کارگردان و نویسنده هم درست نمی دانستند با آن چه کنند. سارا به خانه پدری پناه ببرد؟ پدری که همان ده سال پیش کلا سارا را مرده انگاشته بود و گفته بود از این درکه بیرون رفتی، دیگر پایت را تا آخر عمر اینجا نگذار. یا مثلا سارا به خانه یک دوست پناه ببرد که به هرحال ساسان بیاید و پیدایش کند و قشقرق به پا کند و با بی آبرویی طلاقش بدهد و او را رسوای زمین وزمان کند؟ یا مثلا به ارسلان دوباره زنگ بزندو بگوید مگر نمی گفتی از دست زنت خسته شده ای و با هم به ترکیه می رویم ، الان وقتش شده است، و اوهم گوشی را قطع کند و تهدیدش کند که به خدا اگر پایت را به زندگی ام بازکنی و چیزی از رابطه مان به زنم بگویی بدبختت می کنم، حکمت سگنساره بدبخت، می فهمی؟
همانجا ایستادم، نگاهی به پنجره های رنگی خانه قدیمی پیرمرد هاف هافو انداختم. دقیقا به نقطه ای رسیده بودم که همشه پدرم می گفت: «ایشالا یه جایی گیر کنی که نه راه پس داشته باشی و نه راه پیش!» دلم می خواست می توانستم سر پیرمرد هاف هافو را انقدر به دیوار بکوبم تا بمیرد. یا مثلا دلم می خواست زندگی مثل یک فیلم بود و می توانستم آن را به عقب برگردانم. نه خیلی دور، شاید به همین پنج سال پیش که اسیرِ آن مردکِ مشاور املاکی، اسمش چه بود، آهان، یادم آمد، “سلیمی” شدیم که با آن زبان چرب و نرمش که ماررا از لانه بیرون می کشید به ما می گفت: «خونه از این بهتر، اونم تو این محله، از این قیمت بهتر گیرتون نمی یاد، پیرمرده هم که کر و لاله، بچه هاشم که خارج هستن، شماها هم که پولِ پیش تون کمه، بیاین اینجا رو بگیرین، هرچی خودتون خوردین، یه کاسه هم جلوی این بینوا بذارین، در عوض، در عرض چند سال بارتونو بستین، خونه تو بالاشهر، مردم بافرهنگ، اصلا شاید یکی از این فامیل های همین بینوا یه کاردرست و درمون هم براتون پیدا کرد و کلا ورقتون برگشت و زندگی تون از این رو به اون رو شد». ساسان همان موقع به من نگاه کرد. از آن مدل نگاه های بخصوص خودش که دوست داشت من یک “بله” بگویم و بعد مسئولیت همه چیز را به گردن من بیندازد و بعد هم اگر مسئله خوب می شد، که هیچ، ولی اگر بد می شد، همیشه آن را چوبی می کرد و به سرم می کوبید و می گفت: خودت خواستی، خودت کردی! راست می گفت، خانه خوبی بود، ویلایی، با حیاطی باصفا و خیلی بزرگتر از آنچه که فکرش را می کردیم. برای من که از خانه اعیانی پدری، زندگی با ساسان یک لا قبا را انتخاب کرده بودم، برای ما که همه چیز را از صفر شروع کرده بودیم، بزرگترین شانس زندگی مان، شاید قبول همین خانه و نشستن پشت میز قرارداد در حضور آقای سلیمی بود، که بعدا ها فهمیدم یکی از مشتری های ثابت ساسان برای تحویل پیتزا بوده و همیشه از وظیفه شناسی و معرفت ساسان تعریف می کرده است. ساسان می گفت سه سالی هست که همدیگر را می شناسند. من هم فکر مي کردم، موقعیت خوبی بود تا دوباره آبروی رفته ام را برگردانم و معاشرت با فامیل و دوستان قدیم ام را از سر بگیرم. اگر آن “بله” را نمی گفتم، شاید الان اینجا در این “آخر دنیا” گیر نیفتاده بودم.
بالاخره راننده اسنپ آمد. پاهایم دیگر توان به انتظار ایستادن در کوچه را نداشتند، ساعت لعنتی مثل لاک پشت راه می رفت، حس می کردم همه همسایه ها دارند مرا از پنجره خانه هایشان می پایند. فکر می کردم همه دنیا دارند به من فکر می کنند، مرا با انگشت به همدیگر نشان می دهند و درموردم حرف می زنند. راننده گفت: فرودگاه تشریف می برین دیگه، درسته؟ گفتم: بله، مهر آباد. وقتی راننده راه افتاد، از آن مدلِ دست روی فرمان گذاشتنِ با افتخارش که انگار حس می کرد پشت یکی از مازارتی های آن آقا زاده ها نشسته است، به یاد ساسان افتادم، روزی که دو سال پیش به مناسبت تولد سی سالگی اش، سوئیچ آن پراید سفید را بسته بندی شده در یک جعبه آبی زنگاری به دستانش دادم. چه ذوق و شوقی داشت بنده ی خدا! با چه لحن قدرشناسانه ایی از حسابگری من تشکر می کرد. حتی یک لحظه هم نمی خواست طور دیگری فکر کند و هدیه اش را نتیجه پس اندازهای مخفیانه من نداند. گناهی هم نداشت، به جز ساده دلی بیش از حدش؛ شاید هم از ساده دلی اش نبود، برایش بهتر بود که اینگونه فکر کند. الان که فکر می کنم می بینم اگر من به جای او در روز تولدم یک سرویس جواهر بعنوان کادو از ساسان دریافت می کردم، هیچوقت باور نمی کردم که آن را از پس انداز تحویل دادنِ پیتزا در خانه این و آن برای من خریده است، ولی ساسان فرق می کرد، دوست داشت باور کند. بعداز آن، کم کم شغلش را رشد داد و پیتزاها را با ماشین تحویل می داد و بعدهم در یک آژانس مشغول به کار شد. دیگر به جای پیتزا، درمورد ترافیک خیابانها صحبت می کردیم.
صدای بوق ممتد ماشین های گیرکرده پشت چراغ قرمز اتوبان حقانی که پلیس آن را مدتی طولانی قرمز نگه داشته بود، در سرم تبدیل به صدای انفجار می شد. راننده سرش را برگرداند و پرسید: خانم بلیط تون چه ساعتیه؟ ترافیک خیلی سنگینه، می خواین بندازم از اتوبان برم؟ گفتم: نه، همین مسیر خوبه، عجله ای ندارم. عجله ای نداشتم، وقت زیاد بود، تا ساسان از اصفهان مسافرش را می آورد وبه خانه می رسید و احتمالا چند تا ظرف می شکست و هوار می زد که سارا کجاست، من هم سر از یک شهر دیگر در آورده بودم. حیف که نبودم تا این صحنه را ببینم تا از زجر کشیدنش دلم کمی خنک شود. البته او تقصیری نداشت، تقصیر خودم بود که به حرف های بابا، وقتی که تازه عاشق ساسان شده بودم گوش نمی دادم. ساده دلی من هم کمتر از ساسان نبود که باور نمی کردم زندگی خرج دارد، بالا و پائین دارد، که تب تند عشق می خوابد و غول واقعیت زندگی از پشت این حریر زیبای شعر و شاعری بالا می زند وقورتم می دهد. باور نمی کردم که آن روزهای قشنگ و پشت موتور نشستن های دو نفره و اِبی خواندن با صدای بلند ها و بی خیال به جاده چالوس زدن ها، تبدیل می شود به روزهایی که حتی شنیدن صدای چرخیدن قفلِ در با کلید ساسان بشود خنجری در روح و تنم. آن روزها هنوز پر از امید بودم، یک دختر بیست و یک ساله معمولی و کمی مات ومبهوت که از داشتن مادر محروم شده بود و فقط روزهایی خاکستری را با پدرمریضش می گذراند. به شعر و نقاشي پناه برده بودم. مادرم ترک مان کرده بود، سیزده ساله بودک که عشق دوران جوانی اش از آمریکا برگشت و مادر را برداشت و برد و لابد همین الان که من وسط صدای بوق های کوچه و ترس های کشنده ام گیر کرده بودم، آنها داشتند در نیویورک دوست داشتنی شان سیگار ماربرو می کشیدند. پدر دق نکرد، ولی ای کاش می کرد تا همیشه با آن افسردگی عمیقش که به مراتب از مرگ بدتر بود، مثل آینه دق هر روز جلو چشمانم یک بار نمی مرد. مردِ بیچاره، با همه افسردگی هایش در مورد ساسان لااقل درست می گفت: «پسری که در بیست و دو سالگی کار نکنه، درس هم نخونه، مطمئن باش در سی سالگی اش هم کاری برای تو نمی تونه بکنه». ولی خنده های آن روزهایم کنار ساسان، مثل کلید درِ بهشتی بود که مرا از آن جهنم ساکت و سرد نجات می داد. پدر می گفت: «تو با نداریِ این پسر نمی تونی کنار بیایی»، من هم می گفتم: «پس تو حمایتمون کن». قبول نکرد، حمایت مان نکرد و من حالا در ترافیک اتوبان حقانی، پشت چراغ قرمز نشسته بودم و یک روند در ذهنم دوره می کردم کجا و به چه کسی می توانم پناه ببرم.
یاد سمیرا افتادم، تنها رفیق بازمانده از دوران دبیرستان و البته دانشکده معماری، تنها کسی که مثل یک گنج از چشم های ساسان پنهان نگاهش داشته بودم تا بلکه با آبرو ریزی ها و آن اخلاق غیر قابل پیش بینی اش، باعث ترک ارتباطم با این دوستم هم نشود؛ سمیرا و البته حساب بانکی مخفیانه ام، تنها سرمایه های این لحظه زندگی ام بودند که دوست داشتم حتی برای مدتی کوتاه در ذهنم در آغوششان بگیرم. ولی صادقانه بگویم، شاید زیبایی سمیرا، سرحالی و خوش زبانی اش و اینکه دوسال پیش از شوهرش جدا شده بود هم در این تصمیم بی تأثیر نبود. دوسال پیش، بعد از جدایی اش از نادرکه هیچکس هم دلیلش را درست نفهمید، کار نان و آبداری برای خودش در یک آژانس هواپیمایی در کرج دست و پا کرد و به قول خودش زندگی جدید و مستقلی در یک خانه نقلی در مهرشهرکرج شروع کرد؛ وقتی داستان دوست شدنم با ارسلان را برایش تعریف کرده بودم، برعکس توقعم، خیلی هم تعجب نکرد و گفت اگر قدر این موقعیت را بدانم، بزرگترین شانس زندگی ام خوهم بود. هر وقت از تلفن های ارسلان و نقشه هایی که کشیده بودیم برایش تعریف می کردم، با همان صدای پر هیجان و لحن مخصوص خودش میگفت: «آخه من می خوام ببینم تو چی چی داری که این ارسلان از تو خوشش اومده» بعد هم بلند بلند می خندید و می گفت: «شوخی کردم بابا، به دل نگیر، ولی عجب شانسی داری تو دختر، بچسب و ولش نکن». اتوبان حقانی باز شد، راننده دائما از آینه مرا می پائید و می گفت: «ببخشید من جایی شما را ندیدم، چقدر قیافه تون آشناس؟» و با لحن سرد من برخورد می کرد که می گفتم: «نه آقا! ندیدین.»
چه جمله منزجر کننده ای! “ببخشید، من جایی شمارو ندیدم؟” یک جمله برای شروع یک رابطه بین دو آدم ناشناس در این شهر بزرگ بی قواره. از آن جمله های کلیشه ای که از بدِ روزگار، معمولا هم خوب کار می کند. همان جمله ای که سه سال پیش من و ارسلان را در یک روز مصاحبه کاری در شرکتی خصوصی نزدیک به خانه جدیدمان، همان محله باصطلاح بالاشهر به هم ربط داده بود. همان جمله ای که باعث شده بود به جای صحبت در مورد تخصص های من درروز مصاحبه، بحث به دانشگاه تهران و ورودی های ۷۸ و کل کل شان با ورودی های ۷۵ برسد و بعد بفهمیم که سالها در یک دانشکده بودیم و خبر نداشتیم. سر حرف و عکس و خاطره از همانجا ها کم کم باز شد و یک هفته بعد در آبان ماه سال ۹۱ من در شرکت ارسلان، شروع به کار کردم. گاهی این آگهی های روزنامه همشهری، مسیر زندگی را به کل عوض می کند. ساسان با شنیدن کار پیدا کردنم، از خوشحالی نمی دانست چه کند؛ من هم خوشحال بودم ولی از آن خوشحالی های مردد که آدم جایی در اعماق دلش می داند حادثه ای در راه است.
رابطه من و ارسلان با سرعتی بیشتر از حد توقع جلو رفت. همان دوازده سال پیش، ارسلان با یکی از دانشجوهای هم ورودی خودش که اتفاقا از همکلاسی های هم دوره با خودِ ما بود، ازدواج کرده بود ولی گویا از زندگی اش ناراضی بود. لااقل اینطور به من می گفت. خوب می دانستم که این جمله، تله است؛ ابزار مشترکِ اکثر مدیر عامل های شرکت های خصوصی، همین ابراز نارضایتی از زندگی مشترک شان بود تا سرحرف را با همکاران شان باز کنند. کسی نبود به آنها بگوید پس چرا روز و شب اینهمه برای راضی کردن آن زن وبچه زحمت می کشند. ولی انگار دوست داشتم بی توجه به دستورات مغزم، مست و مجنونِ بوی پنیر، مثل يک موش بازيگوش و يا شايد هم گرسنه در تله بیفتم. تله بدی هم نبود. عصرها کمی بیشتر از بقیه می ماندم، به هوش خودم مطمئن بودم، فکر می کردم ارسلان را در دام خواهم انداخت بدون اينکه پاي خودم گير کند و زندگی ام زیر و رو خواهد شد؛ بعضی عصرها بعد از رفتن بقیه کارمندها، ارسلان بالای سرم می آمد، کمی سرش را نزدیک به صورتم می کرد و بالحنی متفاوت از ساعت کاري می گفت:« دوست داری یه کم بيشتر در مورد پروژه هاي تو دستت گپ بزنیم؟» بیش از آنکه به صدایش گوش بدهم، بوی عطر تلخ و گرمش مسحورم می کرد. مي گفت عطر هرمس را مشاورش متناسب با شخصيت اش به او معرفي کرده است. به تدریج گپ های ما خصوصی تر و از حالت کاری خارج شد. باید باور می کردم که اوضاع از کنترل من خارج شده است. چیزی نگذشت که باور کردم در مردابی سمج گیر افتاده ام. زخمی و زخمی تر می شدم، کابوس های شبانه ام شروع شده بود، کروکودیل های آن مرداب لعنتی هر شب به قصد جانم به من حمله می کردند، جیغ می کشیدم، بیدار می شدم، جرعه ای آب، نفس تنگی های طولانی و دوباره می خوابیدم. در تمام این روزها، خنده های رضایت بخش ساسان از اضافه کاری ها و در آمدِ بالای من بیشتر می شد و عجیب اینکه همچنان سوالی برایش پیش نمی آمد.
شبهایی که ساسان شیفت شب کار می کرد، من و ارسلان تا دیر وقت تلفنی حرف می زدیم، چه لذتی داشت غیر از پیتزا، گرانی و خانه های اعیانیِ سفارش دهندگان پیتزا، ترافیک خیابان و آرزوهای بی سروته ساسان که می دانستم هیچکدامشان به جایی نمی رسند، حرف های دیگری هم داشتیم که بزنیم. ساعت های اولیه نقشه های شیرینی می کشیدیم، از آینده و دوره های معماری داخلیِ پیشرفته ایتالیا و اینکه حتما باید از طرف شرکت بروم و مدرکشان را بگیرم، صحبت می کردیم و بعد هم، حرف به درازا وبه هرجا که ارسلان می خواست کشیده می شد. پیرمرد هاف هافو در حالت خواب و بیدار، خانه ساکت و من هم تنهایی هایم را با صدای گرم ارسلان و هیجان آن حرفهای پنهانی شیرین تر می کردم. وقتی به یاد می آورم که پیرمرد هاف هافو تمام آن حرف ها را می شنیده و تاحالا حتما برای ساسان هم همه چیز را تعریف کرده است، بند دلم پاره می شود. صدای خنده هایم در خانه می پیچید و پیرمرد هم هیچ واکنشی نداشت؛ هنوز نمی توانم باور کنم که آنقدر در بازی کردن نقشِ پیرمردِ کر، زبردست بوده است. از چشمهایش متنفر بودم، مرا یاد پدربزرگ خدا بیامرزم می انداخت؛ درست مثل وقتی برای کندن گیلاسهای بیشتر درشاخه های بالایی، شاخه های درخت را می کشیدم و نهایتا می شکستم؛ او هم با چشمان روشن و خیس اش، همینطور بی روح نگاهم می کرد و انگار مرا به یکباره از خودم خالی می کرد. انگار روحشان در هم عمیقا تنیده شده بود.
راننده ترمز کرد و گفت خانم بفرمائید، رسیدیم فرودگاه، ترمینال یک تشریف می برید یا دو. اصلا نفهمیدم کی رسیده بودیم، همینطور که سرم را به شیشه تکیه داده بودم پرسیدم: وقت دارین منو به یه آدرس تو کرج برسونین؟ برنامه ام عوض شده. هر چی هزینه اش باشه می دم.» حالت تهوع لعنتی یک لحظه هم امان نمی داد. دستم را آرام روی دلم گذاشتم، باید قبل از هرکاری از سمیرا می خواستم که فکری به حال خلاص شدن از شرِ این بچه کند. شر؟ این بچه؟ بچه ای که بعنوان هدیه تولدم سه ماه پیش از ساسان دریافتش کرده بودم. ساساني که فکر مي کرد که حالا که اينقدر همه چيز به يکباره خوب شده است، حيف است نسل مان را ادامه ندهيم.
حالم کمی بهتر شده بود. طی کردن اتوبان کرج، دور شدن از تهران و خیابان های نفرین شده اقدسیه آرام ترم کرده بود. فکر رفتن به یک شهر جدید، شروع دوباره و راحت شدن از قیافه همیشه عصبانی و در عین حال حق به جانبِ ساسان و چهره جرم گرفته خودم، جوانه ای تازه درونم رویانده بود. فکر آزاد شدن از تلفن های ارسلان و ندیدن آن شماره لعنتی روی صفحه موبایلم، رها شدن از کابوس آن مرداب لعنتی و ندیدن چشم های بی روح پیرمرد هاف هافو که مثل روح اسیر در آن خانه، یک شبه دهان باز کرده بود، مثل نور شمعی، انبار تاریک ذهنم را روشن می کرد. فقط نمی دانستم چطور باید از شر عذاب وجدانی که همزاد سلول هایم شده بود خلاص شوم. حس مجرمی را داشتم که از دادگاه فرار کرده است، ولی در دادگاه خودش اسیر و مظلوم نشسته و دارد دست و پاهای آخر را می زند. واقعیت همین بود. دفاعیه ای نداشتم. وکیل هم نمی خواستم.
دوساعت بعد وقتی به حوالی مهرشهر رسیدیم، به سمیرا زنگ زدم، صدایش مثل همیشه نبود و عجیب تر اینکه از خبر آمدنم هم خیلی تعجب نکرد. ترسیدم، دلشوره ام مثل تابع دلتای دیراک خیلی ناگهانی چندین برابر شد. در صدم ثانیه هزاران فکر از سرم رد شد. یعنی شرایطش برای پذیرایی از من مناسب نیست؟ شاید هم مهمان دارد، شاید وضعیت مالی اش جور نباشد، خوب عیبی هم ندارد، وقتی بداند حساب بانکی ام برای چند ماه کفاف زندگی هردوی مان را می دهد، و آمده ام که کار پیدا کنم، خیالش راحت خواهد شد.
یک ساعت بعد، در خانه ای کوچک ولی باسلیقه که با مبلمان و پرده بنفش و کرم دکور شده بود، روی مبل راحتی رو به پنجره ای که طاقچه آن با گلهای حسن یوسف و لاله عباسی تزئین شده بود، داشتم با سمیرا چای می خوردم. تزئین خانه اش به دلم نشست، خودم را تصور می کردم که شاید شش ماه دیگر من هم برای خودم صاحب کار وخانه ای شده ام و دارم برای آینده ام رویاپردازی می کنم. برنامه من و تو پلاس از شبکه من و تو داشت پخش می شد، قدرت تحمل صدای میترا بابک را که داشت از شانسِ مزخرف من، در موردِ خیانت و راههای منطقی مواجهه با آن صحبت می کرد، نداشتم. تلویزیون را بی اختیار خاموش کردم و به سمت سمیرا چرخیدم که داشت به سمت آشپزخانه می رفت. نور عصرگاهی با زاویه ای اریب روی صورتش افتاده بود،صورتش از آنچه که فکرش را می کردم شکسته ترشده بود و برخلاف عکسهای تقریبا هر روزی اش در اینستاگرام، از آرایش و نشاط و آن خنده همیشگی اش هم اثری نبود. همیشه تصورم از سمیرا این بود که معنی غم را نمی فهمد ودر هر شرایطی می تواند خودش را نجات دهد. اما نمی دانم چرا اینجا و در این لحظه خاص انگارذهنیات من با واقعیت جفت و جور نمی شد. هنوز مثل دوران دبیرستان لباس می پوشید، هیکلش هیچ فرقی نکرده بود، با آن شلوار جین تنگ و بلوز سرخابی که روی شلوارش انداخته بود، تصویر هجده سالگی مان را برایم دوباره زنده می کرد؛ رویش را به من کرد و بالحنی کمی بی روح که انتظارش را اصلا نداشتم، گفت: «کیک هویج درست کردم، شیرینی تازه هم داریم، چی دوست داری با چای بخوری؟» گفتم : «بیا بشین، فرقی نمی کنه، کیک هویج بهتره». هرچه تلاش می کردم، نمی توانستم سر حرف را باز کنم و برایش تعریف کنم چه اتفاقی افتاده است. این روزها تضادِ بین آدمها در واقعیت و همان آدمها در عکس و دنیای مجازی، مثل تضاد مزه قهوه تلخ و کاپوچینوی وانیلی بود. الان می فهمیدم که چقدر این تضاد شیشه صمیمیتم با سمیرا را پر از ترک کرده بود که کلمات در دهانم اصلا نمی چرخیدند. انگار از پشت تلفن حرفهای بیشتری برای هم داشتیم تا حالا که روبروی هم در خانه اش نشسته بودیم. چقدر سلیقه و سبک زندگی اش از هفت سال پیش که با نادر زندگی می کرد عوض شده بود.
سمیرا از جایش بلندشد، به سمت آشپزخانه کوچک رفت و پشت اُپن آشپزخانه ایستاد، و ناگهان خیلی بی پرده گفت: «سکوت و طفره رفتن بسه دیگه! خیلی سربسته بهت می گم برگرد خونه تون! مطمئن باش ساسان کاری باهات نداره». انگار به برق سه فاز وصلم کرده باشند، چشمانم به اندازه دوتا تیله باز شده بود، از جایم مثل فنر پریدم و گفتم: چی؟ تو از کجا می دونی؟چی داری می گی تو؟
همینطور که سرش رو به پائین خم شده بود و داشت کيک هويج را قاچ مي زد،گفت : «خواهش می کنم سوال نکن و وضع رو از اینی که هست بدترش نکن. من همه چی رو می دونم، ساسان هم می دونه ولی بهت قول می دم هیچی نمی شه، فقط خواهش می کنم همین امشب برو خونه تون». دنیا دور سرم می چرخید، بلند شدم که به سمتش بروم ولی سرگیچه نمی گذاشت تعادلم را خوب حفظ کنم، گفتم: «سا…سا…سان مگه تورو می شناسه؟ تو از کجا می دونی ساسان چیکار می کنه؟». حرکت دستهايش و ضرباتي که ناخودآگاه به اُپن آشپزخانه می زد سریعتر شد، انگار با تمام وجودش خودش را کنترل می کردکه منطقش را به شرایط حاکم کند . با صدایی آرام تر از چند لحظه پیش گفت: «توروبه خدایی که می پرستی بیشتر از این نه خودتو و نه منو آزار نده، دست از سوالهات بردار، به خدا جواب به سوالهات وضع رو از اینی که هست بدتر می کنه». بغضم ترکیده بود، خودم را کشان کشان به سمتش بردم، تقریبا روی زانوهایم افتاده بودم، حس می کردم رگ های پشت سرم همه می لرزند، هیچ کنترلی روی صدا و کلمه ها نداشتم، گفتم: «سمیرا، تورو به خدا دست از آبروداری بردار، خسته نشدی؟ گند همه زندگیمونو گرفته، من خودم داغونم، هیچی دیگه از اینی که هستم، داغون ترم نمی کنه، هیچی از روحم نمونده، میفهمی؟ بغض و گریه نمی گذاشت درست حرف بزنم، همینطور که روی زمین افتاده بودم با صدایی که از تهِ چاه در می آمد فقط گفتم: این ته مونده رو هم تو بردار و آتیش بزن، چه فرقی برای من می کنه، ولی بهم حقیقتو بگو بذار راحت شم».
در کشوی کابینت رو باز کرد، سیگارو فندک را بیرون آورد و به سمت پنجره کوچک آشپزخانه رفت. بعد از سکوتی کوتاه که برای من مثل چندين ساعت می گذشت، گفت:
– تقریبا یک سال و نیمه که من وساسان با همیم، دو سال پیش، ساسان از ارتباط های کاری زیاد تو عصبانی بود و بهت شک کرده بود. یک بار پرینت موبایل تو گرفته بود، شماره من و شماره ی شرکت تون، پر تماس ترین شماره تلفن هات بود.»
به سختی خودم را کنترل می کردم. با صدایی لرزان تر از قبل گفتم:
– «خب؟ تو که از قضیه من و ارسلان چیزی بهش نگفتی ها، گفتی بهش که همه تلفن ها کاریه دیگه درسته؟ بگو که چیزی نگفتی، این ماجرا رو فقط تو و حالا دیگه پیرمرده میدونستین».
یک پک عمیق به سیگارش زد و با طمأنینه ای خاص دود غلیظ را به سمت بیرون داد و ادامه داد:
– اون اوایل ارتباطمون صمیمی نبود، من هم به خیال خودم داشتم به تو لطف می کردم و حواس ساسان رو از پیگیری بیشتر پرت می کردم، اون هم گاهی به من زنگ می زدو درد دل می کرد برام، از کار زیاد تو، از اینکه حواست به زندگی نیست، از اینکه تمام فکر و ذکرت شده کار، اون روزها تازه طلاق گرفته بودم و تنهایی تو یه شهر جدی اعصابمو به هم ریخته بود، کسی از واقعیت های زندگیم خبری نداشت، حتی خودِ تو، راستش بدم نمی اومد که گاهی بهم زنگ می زنه، منم آرومش می کردم و خوشحال بودم که دارم به تو هم لطفی پنهانی می کنم و خیالش رو راحت می کنم که اشتباه می کنه و تو فقط به خاطر زندگیتونه که انقدر داری کار می کنی.»
سیگارشو نصفه خاموش کرد و برگشت به سمتم، یک لحظه به چشمهایم زل زد و گفت:
– ولی اگه دوست داری بازهم حقیقتو بشنوی، بذار بهت بگم، که به نظرم خودت اشتباه کردی، چقدر بهت گفتم از ساسان طلاق بگیر، ولی ترسیدی، حرف آبروتو پیش کشیدی، حالا این وضعیت آبروریزیش بیشتره یا اگه طلاق می گرفتی و می رفتی دنبال زندگیت؟
– تو به من گفتي طلاق بگير؟ چطوري مي توني انقدر راحت حرفتو برگردوني، تو که هر بار مي گفتي شانس درخونه تو زده، حالا هم نمي خواد طفره بري، فقط حقيقتو بگو
– هيچي ديگه! دوس داري چي بشنوي؟ تا اینکه یک بارکه یه مسافر براي کرج داشت ، موقع برگشت، بخاطر برف اتوبان تهران کرج بسته شده بود. به من زنگ زد و گفت:« می شه یه سر بیام خونه تو تا جاده باز بشه؟» نمی دونم چی شد که قبول کردم، اتفاقی که نباید بیفته، افتاد سارا، منو ببخش،گرچه الان بقیه باید تورو ببخشن، لااقل من طلاق گرفته بودم، تو چی، تو شوهر داشتی؟می فهمی؟»
نمی دونم تا کجای حرفهاشو شنیدم، وقتی به هوش اومدم، ساسان تو اتاق درمانگاه کنار پنجره ایستاده بود و داشت با موبایلش حرف می زد و می خندید، مطمئن بودم سمیراست. آرزو می کردم همه چیز خواب بوده باشد. صدایش کردم و گفتم:
– چرا اومدی اینجا؟ بگذار همه چیز همینطور در سکوت و تفاهم تموم بشه، فقط برو،گند همه چی در اومده دیگه، من نه مهریه می خوام نه طلبی دارم، فقط طلاقم بده و بذار هردو بریم دنبال زندگیمون.
سردی چشمهای ساسان شبیه پیرمرد هاف هافو شده بود، ولی نگاهم می کرد، لحنش پر از بی تفاوتی بود:
– اینجاش دیگه مثل فیلمها نیست عزیز دلم، تموم کن این دیالوگ گفتن هاتو، حقیقت خیلی کثیف تر از اون چیزیه که فکرشو بکنی
حالم داشت از سکوت های بین جمله ها و بی تفاوتی هایش به هم می خورد، انگار نه انگار که این همان ساسانی است که من می شناختم، نه از عصبانیت خبری بود و نه از داد و هوارهای همیشگی. گفت: «آب می خوری؟ » و بعد در حالی که یک لیوان آب به دستم می داد، آرام تر از قبل ادامه داد:
با اینکه هردو از هم متنفریم، بچه ما تو راهه، می فهمی؟ همه غلط هاتو کردی حالا می گی بریم و با سکوت تمومش کنیم؟ همین؟ حتی به من نگفتی که بچه دار شدیم، من الان باید از دکتر ماجرا رو بفهمم؟ خیلی بهت دارم لطف می کنم که نمی دمت دست قانون تا حسابتو برسن، نمی خوای ازم تشکر کنی، شاید وقتش باشه الان به پام بیفتی، ولی نه، من همون سارای مغرورو بیشتر دوست دارم، جذاب تری اینطوری.
غلط زدم به طوری که صورتش را نبینم و گفتم:
– پیرمرده چی بهت»
– پیرمرده بنده خدا حرف خاصی نزد، فقط بهم فهموند شک هام تو این مدت بیراه نبوده، فقط گفت به خاطر زندگی من و تو دست از سکوت ده ساله اش برداشته و گفت بهم نذارم بلایی که سر زندگی پسرش اومده، سر زندگی من هم بیاد، بهم گفت، دور برگردون رو برگرد، یکیار دیگه شروع کن، دست زنتو بگیر و از این خونه نفرین شده برو.
صدای قدم هایش را می شنیدم که از تخت دور می شد و به سمت پنجره می رفت، سیگارش را از جیبش در آورد و روشنش کرد وگفت:
– ولی زیادی خوشحال نشو، همون دیروز صبح سمیرا همه چیز رو برام تعريف کرد. همون سمیرایی که این سالها از من بیشتر بهش اعتماد داشتی، به نظرش الان بهترین موقعیت بود که تکلیف زندگی اون هم مشخص بشه، راستی برنامه ترکیه ات با آقا ارسلان به کجا رسید؟ فکر کنم تو هم بدت نمي اومد تکليف زندگيت معلوم بشه!
سکوت سنگینی بینمون برقرار شد، انگار کسی داشت به دستهایم دستبند می زدو به سمت سلول انفرادی یا شایدهم چوبه دار، راهنمایی ام می کرد. می توانستم همه چیز را تکذیب کنم، می توانستم داد و قال به راه بیندازم وبگویم همه چیز دروغ بوده است، می توانستم خودش را به خاطر تمام ظلم هایی که درحقم کرده و دست آخر هم با رفیق خودم ارتباط برقرار کرده محکوم کنم، اما توان و انگیزه هیچ کاری را نداشتم، انگار نه پشت سرم سرزمینی بود برای برگشت، و نه جلوی رویم جایی بود برای حرکت. فقط منتظر قرائت حکمم بود در دادگاهی که نه سند محکمه پسندی داشت ونه قاضی عادلی، دادگاهی دو نفره با یک شاهد زن که شهادتش هم بر اساس اعتقادات خودِ ساسان، کافی نبود. پک آخر را که به سیگارش زد، ثانیه های لعنتی حرکت نمی کردند، دیگر هیچ چیز مثل فیلم ها نبود، همانطور که به سمت در می رفت گفت:
– دارم می رم کارای ترخیصتو بکنم، تا دوساعت دیگه راه می افتیم به سمت تهران، به سلیمی گفتم این ماه خونه رو پس میدیم، دو هفته وقت داریم اسباب کشی کنیم ، حالا اون حساب پس انداز یواشکی ات برای رهن یه خونه پائین شهر کافیه، می خوام اینو فرو کنی تو سرت، به زندگی با یه راننده تاکسی که قصد تغییر شغل هم نداره تا اخر عمرت محکومی، خبری هم از کارکردن و ادامه تحصیل و گذروندن اون دوره نمي دونم چي چي تو ايتاليا و گرفتن پاسپورت و این قرطی بازیها هم نیست.
حس یک ماهی قرمز افتاده در تنگ قرمز را داشتم، انگار چیز دیگری از زندگی برایم نمانده بود، تنفر تمام وجودم را گرفته بود، می خواستم بپرسم تکلیف من چه می شود؟ از خودم متنفر بودم که حالا باید جلوی آدمی مثل ساسان آرام می نشستم و تکلیف زندگی ام را می پرسیدم. بغض گلویم اجازه نمی داد کلامی از دهانم خارج شود.سرش را دوباره از در اتاق، تو آورد و گفت:« من طلاقت نمی دم، بچه من مادر می خواد، روی ارثیه ای که از پدربزرگش بهش می رسه، حساب کردم بالاخره، به زندان جدیدت خوش اومدی، ضمنا صیغه نامه من و سمیرا هم روی میز کناری ته، می دونی خیلی با رفیقت حال می کنم، لااقل بیشتر از تو. از تو شجاع تره،شاید هم رفتیم محضرو عقدش کردم، زیاد حرص نخور، واسه بچه بده، زندگی پنجاه سال اولش سخته.»
خنده تلخش، نگاه سردش و این محکومیت ابدی بیشتر از هر وقت دیگه ای به من می گفت که کاش قرص های کلنوزپام را همان دیروز صبح خورده بودم. درکشوی کنار تخت را باز کردم، وسایلم آنجا بود، لباسهایم را عوض کردم، به سختی خودم را کنار پنجره رساندم و به آسمان متفاوت عصرهای کرج چشم دوختم، از حالا به بعد شاید تفریح اصلی زندگی ام، همین چشم دوختن های گاه و بیگاه به آسمان می شد.
نویسنده: تابان منتظر
اول تیرماه نود و هفت
بازبینی: ۲۸ مرداد ماه ۹۷