پنجم نوامبر

۱۲:۵۸ ب.ظ ۰۳/مرداد/۱۳۹۹

پنجم نوامبر، از آن روزهایِ بی مناسبتی شد که دیگر از یادم نرفت. نه کسی به دنیا آمده بود و نه تاریخِ وفاتِ آدم مهمی بود. نه دعوایی شده بود و نه رابطه ای عمیق یا عاشقانه به هم خورده بود. هیچ اتفاقِ خاصِ قابل عرضی هم در کار نبود و همین بی اتفاقی مثل یک شعله شمعِ کوچک و کم جان، تمام انبار کاهِ تنهایی هایم را به یکباره  به آتش کشیده بود.

آن روز هم مثل هرروز ساعت یکِ ظهر از اتاقم در دانشگاه خارج شدم، باز وسواس فکری های مخصوصِ زندگی در این شهرِ جدید، عود کرده بود: در را قفل کردم؟ کامپیتوترم را خاموش کردم؟ پنجره ها را بستم؟… “آره! آره! به خدا قفل کردی، دیگه برو این ناهارتو بخور!”

پنجمِ نوامبر! عددبزرگِ پنج، روی پوسترِ نصب شده روی دیوار منتهی به اتاق، میخکوبم کرد! همایش BIT BAU ، برگزارکننده: گروه مدیریت ساخت و اقتصادِ دانشگاه تکنیکِ زوریخ! اِ! ولی این که یعنی گروهِ ما!! یعنی من این چند روز اینهمه از این محل رد شدم و وارد اتاق شدم، پوسترِ به این بزرگی را ندیده بودم؟ یعنی انقدر حواس پرت شدم من؟ چرا حالا این وسط، کسی به من خبر نداد پس؟ یعنی وجود من برای اینا هیچ اهمیتی ندارد؟ یعنی اینقدر برای اینها سخت است که به من هم خبر بدهند، برای همایش خودم را آماده کنم و مثل عضوِ یک تیم، در کنارشان باشم؟

گُرزِ دیده نشدن و بی اهمیت بودن در آن گروهِ دانشگاهی که همه اعضایش، صمیمیتی عجیب  با هم داشتند، چنان با ضرباتِ محکم بر سر و بدنم می خورد و گیجم کرده بود که برای دقایقی تلو تلو می خوردم و نفهمیدم چطور خودم را به آسانسور رساندم. دوباره باید با خودم صاف می کردم که با من مثلِ یک خارجی آن هم از نوع درجه دوم برخورد شده بود، باز باید با این حس پذیرفتنی نبودنم کنار می آمدم . قبول این حس  و پذیرفتن آن، برای من که روزگاری در ایران، با هزار ناز و افاده هرکسی را تحویل نمی گرفتم ، از حل شدنِ روغن در آب سخت تر بود! انگار داشتم تاوانِ همه نکرده ها و ظلم هایی که کرده بودم را یک جا پس می دادم! دکمه همکف آسانسور را زدم در حالیکه بی اختیار داشتم با پاهایم با ریتمی نامنظم به کف آسانسور ضربه می زدم؛

عجب حجمِ شدیدی از حسِ بی ارزشی با دُزِ بالا به یکباره در بدنم تزریق شده بود. تمام هورمون هایم مثلِ یک لشکرِ به هم ریخته و ناآماده شروع به دفاع در مقابلِ این حمله بی خبر کرده بودند؛ حس می کردم پاهایم دیگر در کنترلم نیستند، بغضِ سنگینی درگلویم جا خوش کرده بود و قرار هم نبود که جول و جهیزش را جمع کند و برود.

بغض هایم دیگر لطافت و بویِ دوست داشتنیِ سابق را نداشتند. مدتها بود که دیگر  با یک موسیقی لطیف یا شنیدنِ صدای قطراتِ بارانِ پشت پنجره یا دیدن یک زوجِ دست در دست در یک غروبِ پائیزی، احساساتی نمی شدم. آمدِن بغض نشسته در گلویم، من را یاد پر شدنِ چاه ظرفشویی و قلپ قلپ بیرون زدنِ آب های چرکِ بدبو می انداخت. حالم از این فضای تکراری که بغض های این هشت ماهم را ایجاد می کردند، به هم می خورد. از این بغضی که مثل یک مهمان سمجِ کنگرخورده و لنگرانداخته، آنقدر می نشست تا بالاخره چشمایم با اشکهای گرمشان، یک سینی چایِ داغ آماده کنند و به جنابِ بغض تعارف کنند و بگویند: “بفرمائید تو رو خدا، یه استکان گریه، از آب گذشته اس، قابل شمارو نداره، سردبشه از دهن می افته!!”

چه خوب بود این شهرو غربتش! تا دلت می خواست، تا هر ساعتی، می توانی در خیابان راه بروی، ریز ریز فحش بدهی و گریه کنی و به هرکسی که از روبرویت رد می شود لبخند بزنی و بگویی روزبخیر! او هم اصلا چه می فهمد که تو داشتی فحش می دادی یا  شعری عاشقانه از حمید مصدق می خواندی! مگر برایش مهم است؟ تازه اگر مهم هم باشد، از همان بچگی یاد گرفته که حق ندارد در کارِ کسی دخالت و یا به کسی نگاه کند! عجب رسوم و فرهنگِ مزخرفی!

ریز ریز بد و بیراه می گفتم و در کلمه های سنگین را در دهانم مزه مزه  می کردم. لذتِ مزه فحش دادن برای اولین بار درست مثل چشیدن مزه پیتزا برای اولین بار هیجان انگیز و تازه است! با هر فحشی که می دهی، انگار با یک کلنگ می افتی به جانِ خاکِ احساسات سفت شده ات و کلوخ و سنگ های محکم و درشتش را بیرون می کشی  و باز با ضرباتِ مهلک تر خورد و خورد ترشان می کنی تا دیگر اثری از آنها باقی نماند.

نفهمیدم کِی به مغازه ساندویچی کنارِ دانشگاه رسیدم. کلمه ساندویچی رو دوست دارم. از این اسمهای روشنفکری جدید مثل کافه خیابانی و بیسترو و هزار کوفت و زهرمار، حالم به هم می خورد. کنارِ درِ ساندویچی منتظرم بود، فکر کنم از آن دور هم حسابی من را دیده بود با چشمهایی که مثل ابرهای ماهِ نوامبر داشتند از بغض می ترکیدند، ولی نمی باریدند.

دو تا ساندویچ کالباس و پنیربا نان مغزدار مخصوص زوریخ خریدیم و خواستیم مثل همیشه ناهار را در پارکِ کنارِ دانشگاه بخوریم. پارک بعضی روزها حس پارک می داد و بعضی روزها حسِ زندان. یک روزهایی حسِ تازگیِ بچگانه می داد و یک روزهایی حس به انتها رسیدن، پیری و مریضی! اصلا معلوم نبود چطور پارکی بود، ولی پارکِ زنده و  انعطاف پذیری بود ! خودش را  با حال و هواهای من وفق می داد. درختها و فواره هایش متناسب با موسیقی ذهنیِ من در این هشت ماه، شکل گرفته بودند . یک درخت داشت شبیهِ دختربچه های شاد که دست هایش را باز کرده بود و با باد می رقصید. یک درختِ خم شده هم داشت که دست هایش را زیر چانه اش زده بود و همیشه داشت فکر می کرد. یک درخت مثل یک مادربزرگِ مهربان هم داشت. آدم حس می کرد همیشه می خواهد آدم را بغل کنه و با نوایِ حرکتِ برگهایش، در گوشِ آدم لالایی بخواند. ولی راستش برای حال آن روزم، هیچ درختی پیدا نکردم که روی نیمکتِ روبرویش بنشینیم و غذا بخوریم. انگار دلم می خواست روی تخت اتاق کوچک و دنجم بنشینم و به دیوار تکیه بدهم و پاهایم را مثل شانزده سالگی هایم در شکمم جمع کنم و غذا بخورم.

رویم را به سمتش برگرداندم و گفتم:  “بریم خوابگاهِ من، دو تا کوچه بالاتره، راهی هم که نیس.”

مثلِ یک زندانیِ در دست مأمور دولت، بدونِ هیچ بحثی قبول کرد!

در اتاقم فضا قابل تحمل تر بود. می توانستم همه نقاب هایم  در بیاورم  و نفسِ راحتی بکشم. پنجره اتاق را باز کردم، پنجره ای که رو به آسمانی باز می شدکه دیدنِ بازیِ رنگهایش در طولِ روز، رفیق تنهایی هایم شده بود. پنجره که باز می شد، دلِ من هم مثل دیدنِ  رفیقی قدیمی، در یک محله ناشناس، آرام می شد.

 

 

عادت نداشت زیاد سوال پیچم کنه، ولی یه جوری عمیق نگاهم می کرد که چاره ای انگار نبود جز دردِ دل.

بغضم ترکیده بود و کار از کار گذشته بود. بوی اون فاضلاب همه جارو گرفته بود، اصلا دوست نداشتم موقع شکستنِ غرورم و جمع کردنِ خورده هاش، کسی کنارم نشسته باشه، ولی نشسته بود! اصلا مگه چی می شد اگه اعتراف می کردم؟ مگه چی می شد اگه اونم صدای خوردشدن غرروی که سی سال توی کشورم براش زحمت کشیده بودم رو می شنید؟ اصلا چی می شد اگه می فهمید کم آوردم؟ که بریدم؟ که خسته شدم از اینکه هرروز با لبخندی مصنوعی برم وسطِ یه مشت آدمِ غریبه و ادای ادمهای صمیمی و کول رو در بیارم وفیلم بازی کنم که خیلی اجتماعی ام و عاشق اون آدمهای غریبه که هیچ شناختی ازشون ندارم، هستم؟ که خسته شدم از اینکه هرروز سرِ یه بحثِ جدیدو باهاشون باز کنم که بلکه دوکلام حرفِ مشترک بزنیم و باز موفق نشم؟ اصلا چی می شد اگه می فهمید از این چوب های بی محلی که هر روز و هرروز داره تو سرم می خوره، یه جور سرگیجه مزمنِ بی درمون گرفتم که با هیچ استامینوفن و ژلوفنی هم خوب نمی شه!چی می شد اگه بهش می گفتم وسواس فکری گرفتم، که هرروز جلوی آینه وای میستم، یه ته آرایشی می کنم ودستی به موهام می کشم که حتما مرتب باشم و اعتماد به نفسم کم نشه و احساس کنم بالاخره یه دخترهمکلاسی دوست داره یه کافه هم با من بخوره، ولی باز نمیشد؟ واقعا دلم می خواست بهش بگم که هرروز با یه ترسِ ناشناسِ خاص وارد راهروی دانشگاه می شم و خدا خدا می کنم که کسی منو نبینه و منم مجبور نشم سلام کنم و سریع پناه ببرم به تنهایی ام تو اون اتاق کارو شب که می یام بیرون، دیرتر از همه برمی گردم تا باز مطمئن شم چشمم تو چشمِ هیچکس نمی افته! دلم می خواست بهش بگم که برام سخته و نمی تونم عادت کنم که هیچکسی سرِ صبح، سرهیچ بحثی رو باهام باز نمی کنه و هیچ خنده مشترکی، هیچ درد مشترکی و هیچ واقعه اجتماعی مشترکی بینمونو یه کم آشتی نمی ده و این دیوارهای نامرئیِ فاصله رو بر نمی داره. حالم از صدای خنده های جمعی شون به هم می خوره، صداش عینِ کشیدن ناخن روی دیوار، روی مخم می رفت. حالم ازجلسه های هرروزه شون، حرفهای تکراری شون، کافه هایی که دست می گیرن و شوخی و خنده کنان وارد اتاق جلسات می شن به هم می خوره، اینا همه مثل تیرهای نامرئی بدون اینکه بفهمم تمام تنمو زخمی می کردن و من حالا دارم از درد به خودم می پیچم، دوست داشتم همه اینا رو بگم اما این اشکِ لعنتی نمی ذاشت!

باصدای آرومش برام انگار از یه جایِ دور آواز می خوند، ساغر! گوش می دی عزیزم؟ گریه نکن، به خدا من می فهمم چی داری می گی… تو دلت می خواد خوب باشی، مورد توجه باشی، ولی اینجا این خبرا نیست عزیزم، چرا نمی خوای بفهمی؟ اینجا کسی بهت نگاه نمی کنه، نه به ظاهرت، نه به افکارت، نه به ذهنت و نه حتی به کارت! اینجا خودتی و خودت! گوش کردی ساغر؟ اگه نتونی بفهمی، اینجا دووم نمی یاری ها، روز به روز بیشتر تموم می شی، روز به روز لاغرتر، بی حوصله تر و غمگین تر می شی، ولی نمی فهمی چرا، مریضی های ساده ولی جدید می گیری باز نمی فهمی چرا، ساغر جانم، بلندتر گریه کن، بذار بغضت بترکه، من سه ساله اینجام، می فهمم چی می گی، هرروز این ترسها و امیدها و ابهام ها و نگرانی ها و شادیهای زودگذرشو گذروندم، به خدا می دونم چی می گی، هق بزن ساغر، هق بزن…

 

اون روز هم بالاخره گذشت، دستامو گرفت و سرموفشار داد تو سینه اش، ردِ اشکهام مثل یه رودِ باریک و ناشناس و دور افتاده، روی پیرهنِ چهارخونه اش نشست، موهامو نوازش می کرد و گرمی دستهاش روی گوشهام، مثل یه لالاییِ بی صدا ارومم می کرد. برام هم مرد شده بود، هم برادر و هم پدر. انگار سامان هم تو این هشت ماه کلی بزرگتر شده بود، درونش برای پذیرشِ اینهمه نقش جدید، مثل یه بادبکنک کش می اومد و جا باز می کرد.میدونست راهِ زیادی در پیشه و حالا حالاها باید صبوری کرد، کلی داستان بود که باید مثل یه بچه نوپا یاد می گرفتم، از زبونِ حرف زدن بگیر، تا راهها و خیابونها و سیستم های شهری و اجتماعی و قانونی، عین یه بچه سه ساله تو بغلش چشمامو بسته بودم، انگار اگه اون بود، منم کم کم می تونستم بزرگ بشم و پا بگیرم. باهاش مثلِ حسِ یه بچه به عروسکِ کودکیش، خو گرفته بودم، به خودش، حضورش، بوش و صدای گرمش.

صداش همینجور می اومد، مثل یه موسیقی صحنه که باید باشه، منم گوش می دادم، چاره ای نداشتم،ساغر جون، عزیزم، اینجا ایران نیست، فرهنگِ آدمهاشون با ما فرق می کنه، گرمیِ برخوردِ ما ایرانیها مثل یه موجی که به یه صخره بلند می خوره، به سردیِ رفتاریِ اینها می خوره با یه صدای مهیب دوباره تو سرِ خودمون می خوره، تو نباید بترسی یا کم بیاری، پاشو لباسهاتو عوض کن، همون کت دامن طوسی قشنگه که باهم رفتیم خریدیم رو بپوش، با هم می ریم اصلا، یه جوری برو یهو وسطشون که انگار نه انگار که دعوتت نکردن و یه ایمیل هم بهت نزدن، اگه اینبار بری و به ترست غلبه کنی یه مرحله دیگه دوباره جا می افتی، مثل قورمه سبزیِ دیشب! به خودت فرصت بده عزیزم. پاشو برو، وگرنه یواش یواش تو زندانی که خودت واسه خودت می سازی و کلش دروغیه، تا ابد زندونی می شی.خودت باید به خودت رحم کنی عزیزم.

با اکراه دوش گرفتم و لباسهامو عوض کردم. وقتی تویِ آینه قدی اتاق سه در چهار کوچیکم، خودمو تو اون کت ودامنِ طوسی و کفشهای پاشنه بلندِ مشکی نگاه کردم، از خودم خوشم اومد، برازنده و متین به نظر می رسیدم، حالم بهتر شد، از تو صندوقچه ام تو کمد، گلِ سینه مخصوص اعضای دانشگاه رو برداشتم و به یقه کتم زدم، حس می کردم حالا با زدنِ این گلِ سینه، منم حالا، عضوی از اعضای اون گروهم، چه حسی داشت طعم شیرینیش، هرچند برای چند ثانیه!

اون روز سامان یه عکس ازم گرفت و بهم نشونش داد و البته اطمینان داد که خوشتیپ شدم،  دستامو گرفت و با هم رفتیم همایش، ده دقیقه ای تو راه بودیم و یک ریز برام یادآوری می کرد که باید اعتماد به نفس داشته باشم وقوی باشم. بالاخره رسیدیم، طبقه منفیِ یکِ دانشگاه، مرکز همایش ها. سامان رفت سمتِ گروه خودشون و منو وسط غریبه ها جا گذاشت.

توی اون کت دامنِ خوش دوخت و خوش رنگ، احساسِ زیبایی داشتم ولی بازم بهم اعتماد به نفس نمی داد، آخه غرورم خیلی وقت بود که مرده بود، هرچی تلاش می کردم نمی تونستم مثل قدیما صاف و صوف راه برم ولی به سامان قول داده بودم و تمامِ تلاشمو می کردم. فکر می کردم خیلی کارِ مهمی کردم که پاشدم اومدم وسطِ اینا! یهو چشمم افتاد تو چشم استادم، باز ایرانی فکر کردم و شروع کردم به سلام احوالپرسی مخصوصِ ایرانی از دور و سرتکون دادن، استادم هم نامردی نکرد و به عملِ ایرانیِ من، یه واکنشِ کاملا آلمانی داد و بی هیچ نشونه ای از توجه، از کنارم رد شد ورفت! هنوز پنجم نوامبر بود، ساعت ۲:۴۵ بعد ازظهرو من همونجا بود که باور کردم دیگه ایران نیستم! دیگه توانایی های سابقم به هیچ دردیم نمی خوره و احساس تمام شدن، درست مثل علامت THE END توی ذهنم حک شد.

یادم نیست با چه سرعتی خودمو به خوابگاه رسوندم و تا می تونستم گریه کردم، دو روز هم دانشگاه نرفتم، باکسی هم حرف نزدم، مزه تلخِ دهنم فقط با کافه های آماده و بیسکویت، و طعم تلخ خاطره های ذهنیم، فقط با صدای دلنشین هایده عوض می شد، سامان رو هم ندیدم، هیچکس رو ندیدم!

سه روز بعد، هشتم نوامبر، یهو مثلِ دیدنِ یه گل شقایق قرمز تنها وسط دامنه کوه، گل دادن غرورِ جدیدمو دیدم، اون اتفاق با گل دادنِ کاکتوسِ کوچکم پشتِ پنجره اتاقم هم هماهنگ شده بود و مثل یه پیامِ تبریکِ تولد، تازه شدن و شروعی جدید رو تو ذهنم زنده می کرد. یه لحظه ای خاص در صبح هشتم نوامبر که باور کردم باید بایستم، از نو بسازم. انگار شبِ قبل، در رویام با ققنوسِ وجودم ملاقاتی شیرین ترتیب داده بودم.

پنجم نوامبر، از اون روزایِ بی مناسبتی شد که دیگه از یادم نرفت، نه کسی به دنیا اومده بود نه تاریخِ وفاتِ آدم مهمی بود، نه دعوایی شده بو نه رابطه ای عمیق و عاشقانه به هم خورده بود، هیچ اتفاقِ خاصِ قابل عرضی هم در کار نبود ، فقط یه ادم در خاموشی و بی هیچ آگهیِ ترحیمی مرده بود و آن دیگری متولد شده بود.

روحش شاد و یادش گرامی؛ تولدش مبارک!

تابان_م

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : ف.کوثری